دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
درست از دوازده شب به بعد، وقتي چراغ راهروها خاموش مي‌شد و نظافتچي از شستن پله ها فارغ مي‌شد، آرامشي كه در انتظارش بودم از راه مي‌رسيد. او بعد از چند سرفهة كوتاه و بلند چراغ خواب راهروها را روشن مي‌كرد و به اتاقك خود مي‌رفت. آن وقت اول زنگ ساعت ديواري در طبقه بالا به صدا در مي‌آمد. بعد بادي آرام در ميان شاخه ها مي‌وزيد. و آخر سر سكوتي بود كه مي‌خواستي. كتابهايم را مي‌گشودم و به صداي سوت آهسته كتري بر بخاري ذغال سنگي گوش مي‌دادم. آن سالها دانشجوي مدرسه طب بودم. كشيك شبانه آن پرورشگاه به من سپرده شده بود. هم وظيفه پزشك را انجام مي‌دادم و هم وظيفه نگاهباني را. بعد از زنگ از جا برمي‌خاستم و سري به خوابگاه يك و دو مي‌زدم – بچه ها در خواب بودند. گاهي يكي از آنها در خواب جابجا مي‌شد يا كلماتي نامفهوم بر زبان مي‌آورد – بعد به انتهاي راهرو مي‌رفتم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد